نواختن را حس بودنت لازم است!

جون 29, 2011

این روزها مینشینم پشت ساز زندگی

اما دستهام حس نواختنش را ندارند!

اشک هام سعی میکنند آرام بنوازند، زورشان نمیرسد!

نشسته ام چشم به راهت!


جامعه دور افکن!

جون 28, 2011

مدتها پیش وقتی کتاب «شک آینده»، تافلر را خواندم، یکی از فصل هایش به نام « جامعه دور افکن» به نظرم خیلی جالب بود ولی لزوم نوشتن پستی در این زمینه را احساس نمی کردم، شاید به این خاطر که دید امروزی ام را به جامعه و مردم نداشتم.

(اگر بخواهم اصل متن نوشته ی تافلر را بنویسم هم باعث طولانی شدن نوشته و هم سخت خوان شدنش میشود، پس ترجیح میدهم مضمونش را به زبان خودم بنویسم و ادامه دهم.)

در سال 1959 میلادی، کارخانه Mattel عروسکی را به بازار عرضه کرد با نام تجاری «باربی»، که به دلایل زیادی مورد توجه بسیاری از مردم جهان قرار گرفت و در مدتی نه چندان زیاد جمعیت این عروسک، از جمعیت آن سال لندن یا پاریس یا لس آنجلس بیشتر شده بود.

چند سال بعد این شرکت نمونه جدیدی از باربی را به بازار عرضه داشت و در این عرضه جدید موضوعی را برای اولین بار بیان کرد و تاثیری را در ناخودآگاه ذهن دختربچه ها گذاشت که شاید اصلا مدنظر صاحبان کارخانه نبود. Mattel اعلام کرد:

دختربچه ها می توانند با دادن باربی قدیمی خود، یک باربی نمونه جدید از فروشگاه ها دریافت کنند.

و تاثیرش این بود که: روابط انسان با اشیا بیش از پیش موقتی می شود.

مخالفان متریالیسم اهمیت اشیا و وسایل زندگی را منکر میشوند و گاهی هم به سخره می گیرند ولی اشیا اطراف ما نه صرفا به خاطر کاربرد و هدفشان برای حضور در زندگی ما بلکه به سبب آثار روانی شان بر روی ما اهمیت بسیاری دارند، ما با وسایلمان ارتباط برقرار می کنیم، اشیا بر احساس ما اثر دارند،  آنها در ساختیار وضعیت ما نقش دارند و کوتاه تر شدن روابط ما با اشیا اطرافمان هم در روح ما اثر می گذارد، حس تنوع طلبی را در انسان افزایش می دهد، صبر و تحمل او را کم می کند، دلبستگی ها را دچار نقص می کند و اینها تنها اتفاقاتی نیستند بین ما و اشیا زندگیمان، ما به مرور زمان با انسان های زندگیمان نیز همین گونه برخود خواهیم کرد.

مادربزرگ های ما در خانه هایی زندگی می کردند که همانجا متولد شده بودند، همانجا ازدواج کرده بودند و فرزندانشان هم آنجا به دنیا آمدند و رشد کردند، آنها با تک تک وسایل خانه شان خاطره داشتند، با آنها زندگی می کردند و به آنها انس داشتند. اگر خانه قدیمیشان مشکلی پیدا می کرد به دنیال رفع آن مساله و ترمیم بنا می رفتند، اگر وسایلی جدیدتر به بازار می آمد لزومی برای تغییر وسایل کهنه نداشتند و هرگز به این زودی ها وسیله ای را از دور زندگی خارج نمی کردند، حتی اگر دیگر کاری از دستش برنیاید و کاملا بی مصرف شده باشد.

در زندگی آنها طلاق به ندرت دیده میشد، در زندگیشان صبوری به وفور بود و گذشت را همه جا می توانستی بیابی، جایی به نام خانه سالمندان در شهرشان نبود.

صبوری!

زمانی که من حوصله صرف چند ساعتی در هفته را برای پخت غذا ندارم، چگونه می توانم ادعا کنم حوصله صرف وقت برای اطرافیانم را دارم، در حالی که آنها، انسان هستند و احتمال ایجاد تنش و اختلاف نظر بینمان بسیار بیشتر است؟ زمانی که بعد از چندسال از مبلمان و ظروف آشپرخانه ام خسته میشوم و در فکر نو کردن آنها می افتم در حالی که هنوز کاربرد دارند، چطور می توانم ادعا کنم اطرافیانم برایم کهنه نمی شوند و دلم را نمی زنند اگر مدام در تلاش به ایجاد تنوع در خودشان نباشند و بخواهند عادی روزگار بگذرانند؟ و …

بیایید باز تمرین صبر و گذشت کنیم، تمرین زندگی کنیم. بیایید یاد بگیریم در زندگیمان فقط ما نیستیم که حق زندگی داریم، زندگی اجتماعی این نیست که امروزه رواج دارد، این زندگی فردگرایانه است، بیایید به زندگی اجتماعی بازگردیم و بدانیم تمام انسان ها و وسایل موجود در اطراف ما به گردن ما حق دارند و ما نسبت به آنها وظیفه.

بیایید زندگیمان را نجات بدهیم از نابودی شتابزده!


امروز

جون 25, 2011

Just Listen!

http://m.friendfeed-media.com/cd2b61a43e372e27135ae9d7bc077b54f07ef075


نَقل ماست!

آوریل 6, 2011

در روزگار قدیم، شیخ کهنسالی زندگی می کرد که ریش خیلی بلندی داشته، روزی یکی از یارانش پرسید: شیخ! شب هنگام موقع خواب ، ریشهایت را زیر لحاف می گذاری یا روی آن!؟
شیخ به خاطرش نمی آید که شب چه می کنه!، میگذارد فردا جواب او را بدهد. شب هنگام خواب، دقت می کند و لحاف را به روی ریش هایش میآورد! مدت کوتاهی میخوابد ولی نفس تنگه به سراغش میآید؛ برمیخیزد، ریش هایش را می گذارد روی لحاف و باز میخوابد، این بار گردنش درد می گیرد و باز هم نمی تواند بخوابد!
فردا جوان به سراغ پاسخش می آید و شیخ می گوید: خدا هدایتت کند که من دیشب تا صبح نخوابیدم!

حالا شده نقل ما!
از من درباره بدیهیات زندگیم سوال نکنید، گیج و آشفته میشم!


ظاهرا زندگی

مارس 29, 2011

با برخی معیارهام توی زندگی به تناقض خورده ام.

یه چیزهایی واسه ام آرزو بود؛ یه چیزهایی برام دلخواه.

ولی انگار باید از خیلی چیزا بگذرم و حتی بهشون فکر نکنم!


حسادت

فوریه 4, 2011

چاى كمرباريك و برگ نعنا!

همیشه به حاج آقا – که پدربزرگ مادرم بود – حسودیم می‌شد. از آن قسم حسادت‌ها که می‌نشیند ته ته وجدان آدم و تا پا به سن گذاشتی می‌بینی یک فیروزه‌ی درشت مهمان انگشتان نحیفت شده و عصا را که یک قدم جلو‌تر روانه می‌کنی ذکر مدامت همان است که در هفت سالگی به سختی از لب‌های پدربزرگ ربوده‌ای و  خلاصه از تو یک حاج آقای دیگر ساخته‌است.

رکن رکین این حسادت هم سماور کوچک و قوری روسی‌ای بود که کنار تشک‌چی حاج آقا بود، به انضمام جام آب و سینی و ملحقات مسی‌اش. هم حسادت به چای بود و هم نبود. شاید هوس بزرگی حاج آقا را داشتم بر یک فامیل قدیمی و شاخه‌دار.

برای من اما انگار آن‌قدر ها هم عمیق ننشسته بوده‌است در خاطره‌ام. هنوز به ۲۵ نرسیده‌ام که صبح به صبح فلاسک چای و لیوان استیل در‌دار را قبل روشن کردن لپ‌تاپ می‌گذارم روی میز کار. حالا تا محتاج عصا بشوم وقت هست برای نگین فیروزه و خوش‌نقلی برای نوه‌ها …
———————
نوشته شده توسط نويسنده مهمان: آقاى محمدعلى

بازی وبلاگی حتی :دی

نوامبر 17, 2010

گمونم این بار دوم بود که جناب منفی سی، من رو به یک بازی وبلاگی دعوت می کردند، و البته من هم قول نوشتنش رو دادم و از همون لحظه همه چیز یه جوری تغییر کرد که اصلا دیگه وبلاگ ننویسم چه برسه به اجابت دعوت این دوست عزیز و نوشتن اون پست، یه جورایی هم دچار عذاب وجدان شده بودم و هم با خودم درگیر. اصلا نمی فهمیدم  چرا اینجوری میشه! پس به قول پیرمرد کیمیاگر توی کتاب کیمیاگر پائولوکوئولیو :

هر چیز که یه بار رخ دهد، ممکن است دیگر بار رخ ندهد، اما چیزی که دو بار رخ داد، قطعا بار سوم نیز رخ می دهد!

این از معدود خرافاتی ست که دوست دارم بهش اعتقاد داشته باشم :دی

واسه همین نخواستم که این اتفاق واسه بار دوم هم تکرار بشه :دی، پس دست به قلم شدم که بنویسم و الان در خدمت شما هستم :).

خب اولش که خواستم شروع کنم، فقط قرار شد بنویسم، فقط بنویسم و به چی و چجوریش زیاد حساس نشم، واسه اینکه دستم راه بیافته و واسه خاطر بی سوژه ای ولش نکنم و پشتش سرد نشه، پس گفتم می نویسم، اسمش رو هم گذاشتم می نویسم.

ولی اگه منظور اینجا باشه، خب واسه خودم اینجوریه یعنی واسه خودم سمپاتیک (جذاب) هست، شاید خیلی خیلی زیاد حتی، خیلی حس خوبی بهم می ده  چیزهایی که می تونم اینجا می نویسم. اینا رو گفتم واسه جواب دلیل انتخاب اسم وبلاگم.

من که اسم مستعار ندارم خب ولی گاهی وقتا واسه حفظ مسائل امنیتی لازم ه، دیگه نمی دونم چی باید بگم واسه اینکه چرا اسم مستعار؟

اوووووم اول از همه خب باید بگم باعث افتخاره که نوشته های پورج خان رو در وبلاگشون لانگ شات می خونم و واقعا لذت می برم.

بعدش وبلاگ قلم زن، با مدیریت توانا و شکیل ـــمــریــمـــ :دی من یه حس خاصی می گیرم از نوشته هاش.

یه دوست خیلی خوب دارم که دیگه واقعا دفعه اول از دیدن نوشته هاشون شکه شدم، حتی بارها چند بار هر پستشون رو خوندم و … خلاصه که خیلی زیباست دیگه :دی وبلاگ خانم مائده ایمانی عزیز با دست های گرم خدادادی .

یه مینیمال نوپا هم بگم که جدا خیلی خوب ه، پر از حس های قشنگ و گاها داغون کننده ی دل اما یه جور خوب، وبلاگ برادر امیرمهدی، دویست و شصت و سه که البته الان دویست و بیست و شش تاش مونده 🙂 .

دلم می خواست یه وبلاگ دیگه رو هم بگم که … الان نمی گم، شاید بعدا در موردش یه پست نوشتم حتی! 🙂

اینم واسه معرفی 5تا از وبلاگ هایی که می خونم.

خب تا حالا اینجوری نبوده که در مورد اعتقاداتم به شکل کامل پست بنویسم، ولی کم و بیش در مورد اعتقاداتم صحبت کردم 🙂

سوالی که پرسیده شد این بود که آیا پستی هست که تمام عقایدتون رو توی اون نوشته باشید؟

والا من از دوران طفولیت مشکل و معضل ایجاد می کردم دنبال حلش نبودم، این یکی از من بر نمیاد اصولا :دی

آخه، شما چه مشکلی رو در وب و با بچه های نت حل کردین؟ رو از آیه می پرسن؟

والا دیگه انقدر دیر دارم این پست رو می نویسم که گمون نکنم کسی باقی مونده باشه واسه دعوت کردن به این بازی :دی ولی اگه کسی این پست رو احیاناً خوند و دوست داشت بنویسه از نظر من بلا مانع ه :دی

سپاس از دعوتتون و متاسفم واسه دیر نوشتن این پست.

 

 


گمونم!

اکتبر 10, 2010

اینکه کسی تا حالا نشنیده یک سمبل کوهی مشکل عاطفی پیدا کند دلیل بر این نیست

که یک سمبل کوهی هیچگاه مشکل عاطفی نداشته است.


دیگه کی از اونها بود؟

اکتبر 8, 2010

چند نفر در یک غار زیرزمینی زندگی می کنند. آنها پشت به دهانه ی غار نشسته اند و دست و پاهایشان بسته است، به طوری که فقط می توانند دیوار غار را ببینند. پشت سرشان دیوار بلندی قرار دارد و پشت این دبوار  انسانهایی در رفت  و آمدند. آنها پیکره های مختلفی در دست دارند که باعث پدید آمدن شکلهای مختلف روی دیوار می شود. چون پشت این پیکره ها آتش به پاست، سایه های لرزانی روی دیوار به وجود می آید. در نتیجه تنها چیزی که غارنشین ها می بینند نمایش سایه هاست. آنها از بدو تولد به این صورت نشسته اند و طبیعی ست که این سایه ها را تنها موجودات جهان می دانند. حالا یکی از این غار نشین ها خودش را از اسارت غار آزاد می کند. از خودش می پرسد این همه تصویر روی دیوار از کجا می آید. به سمت پیکره های پشت دیوار بر می گردد. قبل از هرچیز نور شدید بیرون چشمش را میزند. همین طور نگاه کردن به پیکره های شفاف و روشن بیرون هم باعث آزار چشمش می شود، چون تا آن لحظه فقط سایه های آنها را دیده است. خودش را از دیوار بالا میکشد و آتش را پشت سر می گذارد و به طبیعت می رسد که چشمش را بیشتر میزند.  بعد از مالیدن چشمهایش تحت تاثیر زیبایی های طبیعت قرار می گیرد. برای اولین بار رنگها و تصویرهای واضح را میبیند. حیوانها و گل و گیاهان واقعی را می بیند و متوجه می شود که سایه های درون غار تنعکاس پر عیب و نقصی از پدیده های واقعی بوده است.

حالا این غار نشین خوش شانس می تواند در طبیعت بدود و بابت به دست آوردن مجدد آزادی اش خوشحالی کند. اما یاد تمام کسانی می افتد که در غار اسیرند و برای همین به آنجا بر می گردد. به محض اینکه میرود داخل غار، تلاش می کند تا بقیه غارنشین ها را متقاعد کند که سایه های روی دیوار تنها کپی های ناقص و لرزانی از چیزهای واقعی اند. اما هیچ کس حرف او را باور نمی کند. آنها به دیوار غار اشاره می کنند و می گویند چیزی که می بینند تنها چیزیست که وجود دارد و در آخر او را می کـُشند چون مخل آرامش روزمره شان شده بود و به تصورات همیشگی انها خدشه وارد کرده بود.

سقراط یکی از آنها بود که توسط غارنشین ها کـُشته شد.


اینگونه هستم!

سپتامبر 23, 2010

موجود بی آزاری هستم!

کار می کنم

قصه می خوانم

شعر می نویسم

و گاهی

دلم که برایت تنگ میشود

تمام خیابان ها را

با یادت پیاده می روم!

از : مرضیه احرامی